در حال بارگذاری ...

کشیش و اضطراب در هواپیما

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎ رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می ‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت ، ابری آسمان را پوشانده بود ، اما زیاد جدی به نظر نمی ‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.

 

هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد ، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول بودند؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ ور بود ، که در جمع بعد چه چیزهایی باید بگوید و چگونه بر مردم تاثیر باید بگذارد. ناگهان ، چراغ بالای سرش روشن شد : “ کمربندها را ببندید! ”

 

همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زیاد موضوع را جدی نگرفتند. اندکی بعد ، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید : “ از دادن نوشیدنی فعلا معذوریم؛ طوفان در پیش است.”

 

موجی از نگرانی به دلها راه یافت ، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ ها اثری ظاهر نشد ، گویی همه می‌ کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد : “ با عرض پوزش فعلا غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد."

 

نگرانی ، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد ، از درون دل ها به چهره‌ ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد…

 

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید ، نعره رعد برخاست  و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دست به دعا برداشته بودند؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما مانند چوب‎ پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و بار دیگر فرود افتاد، گویی هم‌ اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود ، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت…

 

سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟!

 

نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه ‎ای دست به دامن خدا نشده باشد.

 

ناگهان نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎ صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده ، زیر خود قرار داده بود. ابدا اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌ خاطر نشسته بود.

 

گاهی  چشمانش را می‎بست ، و سپس می‎گشود و دوباره به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد ، اندکی خود را کش و قوس داد ، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ و دوباره به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.

 

هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد ، گویی طوفان مشت‎های گره کرده خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت ، یا می‎ خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پا بودند ، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و بار دیگر فرود می‎آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تاثیری نداشت ، انگار در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎ مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.

 

کشیش اصلا نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچ یک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود ، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند.  بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد ، به مقصد رسید ، فرود آمد.

 

مسافران ، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند ، شتابان هواپیما را ترک کردند ، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست.  او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از اتفاقات و طوفان از دخترک سوال پرسید.

 

سپس از آرامش او پرسید و دلیل آرامشش؛ سوال کرد که چرا زمانی که همه دچار ترس بودند تو ترسی در دل نداشتی ؟

 

دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ چیزی نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به خانه خواهد برد؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است.

 

گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..!


| شناسه مطلب: 29251




داستان



نظرات کاربران