در حال بارگذاری ...
  • قطار روزگار

    قطار می رود میان کوه

    سکوتش را بلند فریاد می کشد

    و آدمها میان راهرو قطار

    کنار پنجره

    به تکه های قلب پاره تونل نگاه می کنند

    و روی شیشه بخار گرفته قطار

    به یاد عشقشان، بلند آه میکشند

    قطار می رسد به پشت قلب کوه

    باران گرفته است

    غریبه ای به اشک دیده اش

    تمام شیشه را خط خطی میکند

    وکودکی چه سخت، از لای پنجره

    برای صید قطره ها تلاش می کند

    و من به روی تخت کوچکی به به خواب میروم

    قطار به روی ریل قدم می زند

    تمام خاطرات زندگی مرور می شود

    قطار دود می کشد

    قطار بوق می زند

    شاعر : احمد فیاض


    | شناسه مطلب: 27822

    نام منبع: شعرنو



    شعر و نثر



    نظرات کاربران