در حال بارگذاری ...

یک روز در اتوبوس

یک روز در اتوبوس

 

پدر کتش را پوشید توی آینه نگاهی به خودش انداخت با دست یقه اش را صاف کرد و با پنجه موهای کم پشتش را مرتب کرد و گفت : دیرم شد ، من رفتم.

پدر در اداره تئاتر کار می کرد، مادر کیف پدر جلو در گذاشت و گفت : صبحانه ات را هم درست نخوردی.

پدر گفت امروز تمرین داریم باید سر ساعت هفت اداره باشم.

مادر استکان ها را جمع کرد و گفت : پس نیما را کی می رسانی؟

پدر کیفش را به دوش انداخت و گفت : امروز را خودت ببر.

مادر استکان ها را به آشپزخانه برد و گفت : من امروز وقت آزمایشگاه دارم.

 

پدر گفت : خوب بگو مریم ببردش.

مادر از آشپرخانه آمد بیرون و گفت : مریم نیم ساعت است که رفته. امروز برایشان کلاس تقویتی گذاشته اند.

پدر کفش هایش را از جا کفشی بیرون آورد  و پشت در گذاشت و گفت : من رفتم، خودت یک کاریش بکن.

نیما صورتش را با حوله خشک کرد. کش و قوسی به بدنش داد و با مشت به سینه اش کوبید، حوله را پرت کرد، اما به جای این که روی پشتی صندلی بیفتد، روی زمین افتاد. خم شد تا حوله را از زمین بردارد و در همان حال گفت :

 

من امروز با میثم می روم.

مادر به نیما اشاره کرد که بنشیند. فنجان چای را که ریخته بود جلوی او گذاشت.

کره و مربا را هم از یخچال آورد و گفت : میثم که با اتوبوس واحد می رود.

نیما گفت : خوب من هم با اتوبوس می روم.

مادر گفت : پس مواظب باش، پول داری؟

نیما گفت : به اندازه بلیت اتوبوس دارم، اما یک کم لازم دارم کپی بگیرم.

مادر گفت : روی یخچال هست. خودت بردار فقط زیاد برندار، هرچقدر که لازم داری بردار.

 

ایستگاه اتوبوس درست سر کوچه بود.

چند درخت سپیدار سایه خود را روی ایستگاه انداخته بودند و دوتا کلاغ هم روی شاخه ها غارغار می کردند.

میثم گفت : صبر کن من چند تا بلیت بخرم.

نیما گفت : من می خرم.

میثم خندید و گفت : امروز را مهمان من، فردا تو بخر.

 

در ایستگاه چند نفر منتظر آمدن اتوبوس بودند، این پا و آن پا می کردند و گاهی گردن می کشیدند یا به ساعت خود نگاه می کردند. یک اتوبوس سبز که روی بدنه اش را نقاشی کرده بودند، از راه دور پیدا شد. اتوبوس که رسید نیما جلو دوید تا سوار شود.

 

میثم دستش را کشید، نیما گفت : چرا همچین می کنی؟

میثم گفت باید توی صف بایستیم، تا نوبت ما بشود.

نیما گفت : اگر توی صف بایستیم اتوبوس پر می شود و ما جا می مانیم.

میثم گفت : تو مثل این که تا حالا سوار اتوبوس نشده ای، خارج از صف سوار شدن کار درستی نیست.

وقتی نوبت آنها رسید، اتوبوس راه افتاد نیما دنبال اتوبوس دوید و دست دراز کرد تا میله اتوبوس را بگیرد و به میثم گفت زود باش بپر بالا.

میثم دست او را کشید و گفت : این کار خیلی خطرناک است، پرت می شوی پایین.

نیما گفت : تو هم مثل مربی تربیتی همه اش نصیحت می کنی اگر نپریم بالا باید منتظر اتوبوس بعدی شویم خدا می داند کی بیاید. باید پشت در کلاس بمانیم.

میثم گفت : بهتر از آنست که از اتوبوس پرت شویم.

هر دو برگشتند و سرصف ایستادند. خوشبختانه اتوبوس بعدی خیلی زود آمد و آنها سوار شدند، اما جا برای نشستن نبود میثم میله را گرفت و به نیما اشاره کرد، اینجا را بگیر.

نیما گفت : من بدون دست هم می توانم بایستم.

وقتی اتوبوس به چهارراه رسید، چراغ راهنمایی قرمز شد و اتوبوس ناگهان ترمز کرد. نیما سر خورد، خواست خودش را نگه دارد ولی نتوانست.

 

به جلو خم شد، بعد به عقب خم شد و اگر یک پیرمرد او را نگرفته بود، می رفت تو دل مسافرهای دیگر.

در ایستگاه بعدی که پارک بود چند نفر پیاده شدند و آنها روی صندلی نشستند. صندلی ها هم نرم بود و هم گرم.

نیما گفت : چه خوب که جا هست.

میثم گفت : زیاد خوشحال نباش، ایستگاه بعد ممکن است مجبور شویم سر پا بایستیم.

نیما گفت : من که حاضر نیستم جایم را به کسی بدهم. تازه نشسته ام. الحمدلله خانم ها از آن یکی در سوار می شوند.

 

اگر یک پیرمرد سوار شد چی ؟

رویم را بر می گردانم.

نیما سرش را به طرف پنجره چرخاند، توی پیاده رو یکی از بچه های کلاس چهارمی آرام راه می رفت و به بستنی اش لیس می زد. نیما دستش را بیرون آورد و داد زد :

مسعود زنگ تفریح جایی نروی، کارت دارم.

راننده که از آیینه بغل نیما را دیده بود گفت :  بچه دستت را از شیشه بیرون نبر.

نیما دستش را تو آورد و ساکت شد در ایستگاه بعدی دو جوان نابینا که عصای سفید داشتند سوار اتوبوس شدند. نیما میثم را نگاه کرد و میثم لبخند زد و هر دو جایشان را به آنها دادند.

 

نیما گفت عجب شانسی داریم ما.

میثم گفت عیبی ندارد یک ایستگاه بیشتر نمانده.

وقتی به ایستگاه مدرسه رسیدند، میثم گفت : آقا نگهدار و قبل از اینکه اتوبوس کاملا توقف کند نیما از اتوبوس بیرون پرید. میثم هم پیاده شد، خود را به او رساند و گفت : کار خطرناکی کردی.

نیما گفت : دیگه چرا آقا بزرگ ؟

میثم گفت : باید صبر کنی اتوبوس بایستد، بعد پیاده شوی.

نیما با دلخوری گفت : تو هم که !!

بعد بدون آنکه منتظر میثم بماند راه افتاد تا از جلو اتوبوس به آن طرف خیابان برود. راننده یک اتومبیل سواری نوک مدادی که درست از کنار اتوبوس حرکت می کرد، او را ندید.

 

میثم داد زد : مواظب باش.

راننده بوق بلندی زد و پایش را روی ترمز کوبید. اتومبیل با صدای ناهنجاری توقف کرد. باد ماشین به نیما گرفت و او را به کناری پرت کرد.

راننده که گردنش را با گردنبند طبی بسته بود، سرش را بیرون آورد و داد زد :

مگه کوری بچه ! جلوی پاتو نگاه کن !

میثم کمک کرد تا نیما بلند شود، خوشبختانه چیزی نشده بود.

میثم خاک لباس نیما را تکاند و گفت : شانس آوردی داشتی می رفتی زیر ماشین.

نیما گفت : تقصیر راننده بود، من می خواستم به آن طرف خیابان بروم.

میثم گفت : برای رفتن به آن طرف خیابان که نباید از جلو اتوبوس رد شوی.

نیما گفت : شاید بهتر بود پرواز می کردم.

میثم گفت : باید صبر کنیم اتوبوس که رفت، به آن طرف برویم. تازه اگر در نزدیکی مان خط کشی یا پل هوایی بود، از آنجا می رفتیم.

نیما گفت : چشم آقا معلم.

میثم و نیما به آن طرف خیابان رفتند. هنوز یک دقیقه به زنگ مدرسه مانده بود.

بچه ها دنبال هم می دویدند و سر و صدا می کردند.

نیما گفت : من فردا با تاکسی می آیم.

میثم پرسید : چرا ؟

نیما گفت : ببین چه دردسری کشیدیم.

 

میثم گفت : زیادی سخت می گیری بچه ! روز اول چون آشنا نبودی این طور شد.

از فردا هیچ مشکلی پیش نمی آید. پول تاکسی را هم می توانی جمع کنی و برای خودت چیزی بخری.

نیما گفت : راست می گویی. اگر روزی سیصد تومان پس انداز کنم، می توانم آخر سال یک دوربین عکاسی بخرم.

مولف / مولفین : عباس جهانگیریان
تصویرگر : هما ضیایی




نظرات کاربران