در حال بارگذاری ...

­پروانه ها هرگز نمی میرند

هیچ وقت آن سال های دور را فراموش نمی کنم. سال های شیرین کودکی ، سال های گس نوجوانی. روزگار چه بازی ها که با انسان نمی کند. من نیز مانند خیلی از مردم از بازی سردرگم روزگار در امان نماندم و هم روی خوشش را دیدم وهم روی ناخوشش را. نمی دانم شاید برای شما هم پیش آمده باشد که یک روز از زندگیتان بتواند هم به شیرین ترین و هم به تلخ ترین روز عمرتان تبدیل شود، درست مثل دو روی سکه، و من درست در آبی ترین روزهای نوجوانی ام (درست زمانی که می رفتم تا ریه هایم را از عطر با شکوفه ترین درخت جوانی ام پرکنم) گرفتار این سرنوشت مه آلود شدم.

 

آن روز صبح زود با یکی از دوستانم برای گرفتن کارنامه کنکور از خانه بیرون زدیم، سر از پا نمی شناختیم در تمام آن روزهای دلهره آور و سرنوشت ساز من و سارا بکوب برای کنکور درس می خواندیم ، این پدر بود که سایه به سایه با مهربانی کامل ، من و سارا را به ادامه راه تشویق می کرد. پدر با این که راننده بیابان بود و کمتر با ما بود ولی در تمام روزهایی که در خانه بود ، آنقدر لی لی به لالای من و سارا می گذاشت و برایمان از تنقلات گرفته تا میوه و شیرینی و حتی کادو می خرید که صدای همه درمی آمد و پدر اما با چشمانی لبریز از برق امید گویی به آینده ها می اندیشید و به من می گفت : « پروانه بودن هم عالمی داره ! مگه نه ؟ »

 

پدر سرشار از محبتی پاک بود و من ، فقط به عشق این که بتوانم ذره ای از محبت هایش را جبران کنم ، شب و روز درس می خواندم. در راه دلشوره و اضطرابی عجیب داشتیم و هر دو می دانستیم من شرایط سخت تری دارم ، چون فقط خودم نبودم و این آرزوهای زلال پدر بود که برایم مهمتر بود. با تصور این که قبول نشم ، عرق سردی پیشانی ام را خیس کرد و چقدر خوشحال شدم از این که پدر چند روزی به سفر رفته بود ، به هر حال اگر رتبه خوبی هم نمی آوردم ، آنقدر فرصت داشتم تا خودم را برای ماجرا آماده کنم.

 

یک ساعتی بود که در حوزه دریافت کارنامه منتظر بودیم. خودم را به کیوسک تلفن رساندم و به مادرم زنگ زدم تا نگران دیر کردنم نشود. بیچاره مادرم بیشتر از من دلشوره داشت و لرزشی که در صدایش موج می زد ، این را به خوبی نشان می داد. بعد از دو ساعت و با کلی بدبختی موفق شدیم کارنامه ها را بگیریم و از ازدحام ، خودمان را خلاص کنیم.

 

بهترین روز زندگیم رقم خورده بود ، من با رتبه ۱۹ سد کنکور را شکسته بودم و می خواستم طبق آرزوی پدر در رشته حقوق درس بخوانم. از همان جا به مادر زنگ زدم ، کسی جواب نداد ، دوباره زنگ زدم ولی بی فایده بود به خیال این که شاید مادر برای نماز به مسجد رفته است ، راهی خانه شدم. آرزو کردم ای کاش پدر بود تا قبل از همه ، خبر قبولی ام را می شنید. در چند قدمی خانه بودم که با صدای شیونی که از حیاط می آمد ، بی اختیار تا آستانه حیاط دویدم ، پرده را بالا زدم ، باور آنچه می دیدیم برایم سخت بود. مادر بیهوش روی پله ها افتاده بود و زن همسایه داشت توی صورتش آب می پاشید و خواهرم با چشم های قرمز و پف کرده کنار حوض نشسته بود. دلم گواهی وقوع حادثه شومی را می داد. مریم با دیدن من شروع به شیون کرد. در میان همهمه بقیه ، همین قدر فهمیدم که کامیون پدر ، دیشب در راه بازگشت به خانه دچار سانحه شده و او برای همیشه از پیش ما رفته است.

 

بعدها فهمیدم که به رغم اصرار همسفران ، پدر تا صبح صبر نکرده و گفته باید زودتر به خانه بروم ، باید اولین کسی باشم که به دخترم تبریک می گوید. روزگار چه بازی ها که با ما نمی کند ، هنوز یک ساعت از زمانی که فکر می کردم خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم ، نگذشته بود که احساس بدبختی تا عمق استخوان های مرا می سوزاند. پدر رفت و مرا در حسرت لبخند رضایتش تا ابد باقی گذاشت. برای شادی روح او که می دانستم همیشه از آسمان مرا می پاید ، لیسانس حقوق را از دانشگاه تهران گرفتم و بعد فوق لیسانس را و شاید اگر قسمت بود روزی دکتری را.

خاطره ای از: زهرا ابراهیمی
 




نظرات کاربران